جدول جو
جدول جو

معنی صفا داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

صفا داشتن
باصفا بودن، دارای لطف و طراوت بودن، ضمیر پاک داشتن
تصویری از صفا داشتن
تصویر صفا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
صفا داشتن(خَ خَگَ تَ)
مهربانی داشتن. اخلاص داشتن. صمیمی بودن:
چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد.
صائب (از آنندراج).
، جلا داشتن. شفاف بودن. روشنی داشتن:
شوم گر خاک ره درگرد من رو می توان دیدن
ز بس آب و گلم بر یاد رخساری صفا دارد.
ملاقاسم معتمدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صفا داشتن
مهربانی داشتن، صمیمی بودن
تصویری از صفا داشتن
تصویر صفا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
صفا داشتن((~. تَ))
پاک و بی غش بودن، زنده دل بودن
تصویری از صفا داشتن
تصویر صفا داشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
جایز دانستن، حلال داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرا داشتن
تصویر چرا داشتن
علف خوردن حیوانات علف خوار در چراگاه، چرا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ شُ دَ)
فائده داشتن. سود داشتن. رجوع به صرفه شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ شُ دَ)
صابر بودن. شکیبا بودن:
برین زمان و برآن ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
ناصرخسرو.
بیش ازاین صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آ تش بنشانی.
سعدی.
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر توبگزینم.
سعدی.
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست.
(بوستان).
یکی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ.
(بوستان).
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَرْ کَ دَ)
تباه کردن. ضایع ساختن. از بین بردن. ناچیز کردن. نابود کردن. هبا کردن:
هر عزم که محکم تر هر گنج که افزون تر
فرمانش هبا دارد احسانش هدر دارد.
امیر معزی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ دَ)
حفظ وفاکردن. صادق و صمیم بودن در دوستی یا زناشوئی یا خدمت به مردم. صاحب وفا بودن. وفادار بودن:
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یِ دَ)
سودمند بودن. مفید بودن، مؤثر بودن. اثر بخشیدن: فلان دارو نفع دارد، در بهبود و حال بیمار مؤثر است
لغت نامه دهخدا
(رَ شُ دَ)
و نفسی داشتن، رمقی داشتن. هنوز زنده بودن:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
غرور داشتن. خیال های باطل داشتن: حسین زندیق است و هوا دارد. (تاریخ سیستان) ، هوای کسی را داشتن، مراقب او بودن. او را از خطر حفظ کردن
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا / خا دَ)
تجویز. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). اجازه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از روی عدل و انصاف جایز داشتن. (ناظم الاطباء). جایز شمردن. روا دیدن. رجوع به روا و روا دیدن شود:
به شهری که بیدادشد پادشا
ندارد خردمند بودن روا.
فردوسی.
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بینوایی ندارد روا.
فردوسی.
که گر او نیامد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من.
فردوسی.
معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی).
بپیچید یوسف ز داغ هوا
ولیکن نمیداشت گفتن روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه).
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق.
مولوی.
روا داری از دوست بیگانگی
که دشمن گزینی به همخانگی.
سعدی (بوستان).
چو من بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا دارم اندر حرم.
سعدی.
لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی. (گلستان).
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ.
سعدی (گلستان).
، تحسین نمودن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن. سزاوار دیدن. مقبول و مطبوع داشتن. رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود:
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
فردوسی.
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا.
فردوسی.
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردی چرا.
فردوسی.
و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم. (تاریخ بیهقی). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است. (تاریخ بیهقی).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در
حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
آنچه تو بر خود روا داری همان
می بکن از نیک و از بد با کسان.
مولوی.
بسیار زبونیها بر خویش روادارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
چیست دانی سر دلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی.
سعدی.
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری.
امیرخسرو.
، حلال شمردن. مباح دانستن:
خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند.
سعدی.
، مصلحت دیدن. صلاح دانستن: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خاکَ دَ)
ماتم داشتن پس از مرگ کسی. (فرهنگ فارسی معین). سوکوار بودن
لغت نامه دهخدا
(خُ فِ وَ کَ دَ)
پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن: چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هبا داشتن
تصویر هبا داشتن
تباه کردن نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا داشتن
تصویر فدا داشتن
فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفع داشتن
تصویر نفع داشتن
سود داشتن سود داشتن بهره داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر داشتن
تصویر صبر داشتن
شکیبا بودن تحمل گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا داشتن
تصویر ابا داشتن
سر پیچی کردن روی تافتن تن ابا کردن امتناع ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جایز دانستن اجازه دادن، حلال کردن مباح کردن، لایق شمردن سزاوار دانستن، جاری کردن روان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدا داشتن
تصویر جدا داشتن
منفرد ساختن، دور داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرفه داشتن
تصویر صرفه داشتن
فایده داشتن سود اشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صواب داشتن
تصویر صواب داشتن
درست دانستن صحیح انگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزا داشتن
تصویر عزا داشتن
ماتم داشتن پس از مرگ کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفا دادن
تصویر صفا دادن
پاکیزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
((~. تَ))
بر سر دست گرفتن، بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرفه داشتن
تصویر صرفه داشتن
((~. تَ))
فایده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابا داشتن
تصویر ابا داشتن
((اِ. تَ))
امتناع ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
مجاز شمردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
امکان داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
سود داشتن چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی